♦♦---------------♦♦
من و پدر و مادرم به تازگی وارد یک خونه ی جدید شدیم . میگن این خونه مربوط به سال 1987 که به تازگی صاحب خونه از اینجا رفتن . این خونه نسل در نسل برای یک خانواده بوده و حالا این خانواده همه چیز رو گذاشته و رفته
وارد خونه شدیم ، من 6 سالمه و مادرم یک بچه ی دیگه تو راه داره . همه چیز خوبه و پدرم هر 40 دقیقه یک بار مادرم رو میبوسه و بقلش میکنه. در حال چیدمان خونه بودیم که زنگ در خونه زده شد . در رو باز کردیم و همسایه های جدید با دست گل و شیرینی و کمی نان محلی از ما پذیرایی کردن و خوش امد گفتن
کمی حرف زدیم و یکی از همسایه ها که پیرزن محترمی بود به مادرم گفت امیدوارم شما دیگه تو این خونه با ارامش زندگی کنید نمیدونم چه بلایی سر خانواده ی قبلی بیچاره امد که همه چیز یهو از بین رفت و بعد از هم طلاق گرفتن و از این خونه رفتن
بعد از اینکه همسایه ها رفتن همه چیز مثل اولش شد و باز شروع کردیم به چیدن خونه خوب که همه چیز رو چیدیم مادرم پیشنهاد داد که هفته دیگه که بچه به دنیا میاد بهتره اتاق طبقه ی بالا رو رنگ کنیم . اتاق طبقه ی بالا یک اتاق خیلی کوچیک و بامزه بود که با کاغذ دیواری های کودکانه قشنگ تر شده بود . احساس کردم این اتاق باید برای بچه ی کوچیک تر خانواده ی قبلی باشه. چون همسایه گفت خانواده ی قبلی هم دقیقا مثل شما بودن
یه بچه تو راه داشتن و یه پسر دیگه همسن پسر شما که متاسفانه وقتی نوزاد به دنیا میاد مادر متوجه جنازه ی خونین بچه میشه و ازاون موقع به بعد همه چیز خراب شده و بعدم از هم طلاق گرفتن
مادرم پیشنهاد داد برای از بین بردن انرژی بد این ااتاق کاغذ دیواری هارو بکنیم و رنگ کنیم . مادرم شروع کرد به کندن کاغذ دیواری های اتاق که ناگهان متوجه ی قسمتی از کاغذ دیواری شد که انگار از قبل کنده شده بود . وقتی کاغذ دیواری رو برداشتیم و پاره کردیم متوجه ی یک نوشته با دست خط کودکانه ای شدیم که با مداد شمعی نوشته بود : من بچه رو کشتم
♦♦---------------♦♦
^^^^^*^^^^^
من یه برادر داشتم. یادم میاد صمیمی ترین دوست من برادرم بود. اما از دستش دادم
ماجرای از دست دادن برادرم این بود که ما وقتی خیلی بچه بودیم تو خونه ی قدیمی که مزرعه داشت زندگی میکردیم . ته مزرعه یه کلبه ی چوبی خیلی قدیمی بود که پدرم تمام پنجره هاشو سیاه کرده بود و روزی شاید 10 بار میگفت هرگز حتی نزدیک اون کلبه هم نشید
نمیدونم چرا ولی اون کلبه ترسناک ترین جای دنیا بود چون پدرم جوری با ما سر اون کلبه رفتار میکرد که انگار دشمنش هستیم
حتی وقتی یک بار توپم افتاد نزدیک اون کلبه تا برم برش دارم پدرم از پنجره خونه منو دید و بدو بدو امد بالا سرم و اونقدر منو زد که از حال رفتم و گفت دفعه دیگه حتی نزدیک این کلبه بشی پوستت رو واقعا میکنم، قسم میخورم که میکنم پوستتو
پدرم چشاش کاسه خون بود وقتی مادرم اشتباهی و یا وقتی حواسش نبود اسم اون کلبه رو میاورد، چند بار مادرم رو هم زد چون مادرم فقط اسم کلبه رو اورده بود
یه روز صبح برادرم رو دیدم که داره نزدیک کلبه میشه . تا دیدمش بدو بدو رفتم سمتش و گفتم داری چه غلطی میکنی؟ مگه نگفته سمتش نریم؟ باور کن به جان مامان میکشه همرو
گفت نگاه کن ، درش بازه. من میخوام برم توش ببینم
من اونقدر ترسیدم که حتی نمیتونستم جلوشو بگیرم واسه همین بدو بدو رفتم تو اتاقم و تا شب بیرون نیومدم
وقتی از اتاقم بیرون امدم نزدیک شام بود . رفتم تو اشپزخونه و دیدم مادرم و پدرم سر میز نشستن و 3 تا بشقاب روی میزه و سه تا تکه گوشت
مادرم چشاش پر از خون و اشک بود و پدرم داشت با میل غذا میخورد
گفتم داداش کو ؟
پدرم گفت کدوم داداش ؟ ما جز تو پسری نداشتیم ، تو هم هیچ داداشی نداشتی و نداری . خوب ؟
!اما من میدونم من یه برادر داشتم همیشه
^^^^^*^^^^^
برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
دربيرون شهردرون كلبه اي چند جوان مشغول احضار جن بودند
كه ناگهان صداي سم اسبي ميشنوند
وقتي بيرون ميروند تا ببيند صدا از چيست كه با يك جن مواجه ميشوند و به سرعت به داخل كلبه رفته و در را بستند
ولي جن كلبه را اتش زد و رفت اما خيلي سريع اتش به شكل چند روح در امد و به درون بدن جوان ها رفتند
سه سال بعد
يك پسرجوان به نام محمد كه علاقه زيادي به جا هاي جن زده داشت وكارش احضار روح و....بود
از دوستانش ميشنوه كه در دل جنگل كلبه اي هست كه به كلبه شيطان معروفه وهركي رفته رو بعدش جسدش رو بدون سرو ودست و پا پيداكردند محمد ابتدا نميخواست به اين جاي خطرناك بره اما خيلي كنجكاو شده بود و جمعه با دوستش رضا به سمت جنگل و كلبه شيطان را افتادند
همين كه به جنگل رسيدند موجودي عجيب با سم از جلويشان رد شد كه هردو خشكشان زده بود و باترس ادامه دادند ساعت 4 صبح بود كه به كلبه رسيدند درون كلبه رو گشتن ولي چيز ترسناك و مشكوكي نبود رضا گفت اين مردم خرافاتي هستن اينجا كه چيزي نيست محمد گفت فكر كنم حق با تو هست اما بهتر امشب رو اينجا بمونيم رضا هم گفت 1شب چيه1سال بمونيم هم چيز ترسناكي سراغمون نمياد
خلاصه شب شد و حدود ساعت 8 بود و رضا ومحمد بيرون كلبه مشغول خوردن شام بودن وبعد تا ساعت 12 باهم از گذشته گفتن و هردو براي خواب اماده شدن ولي همين كه اومدن برن تو كلبه دهنشون از تعجب بازموندچون كلبه نبود
رضا گفت كلبه كو؟
محمد گفت بيا بريم تا بلايي سرمون نيامده به سمت ماشين رفتن ولي از با ديدن صحنه خشكشون زد از ماشين خون ميجوشيد
محمد داد زد فراركن رضا به سمت كلبه باز گشتن و كلبه سر جايش بود و درحال سوختن و صداي خنده شيطاني همه جا رو گرفت و هردو از ترس بيهوش شدند
وقتي چشم باز كردند درون كلبه بودند و دستو پايشان بسته بود و شخصي در حال تيز كردن چاقويي بود و يك دايره شيطان هم وسط كلبه بود و چند نفر ديگه كه مردمك چشمشان مثل مار بود وارد شدن و محمد را وسط دايره گذاشتن رضا هم انگار زبانش بند اومده بود سكوت سنگيني بود تا اينكه همان كسي كه داشت چاقو را تيز ميكرد به طرف محمد رفت با چاقو بازويش را خراشيد و مثل وحشيا شروع به خوردن خون كردند
و چند لگد با سم هايشان به محمد زدند محمد كه ديگه جون نداشت با صداي ضعيف گفت بسم الله و محمد ورضا دوباره بيهوش شدند
وقتي محمد چشم باز كرد درون بيمارستان بود رضا هم كنارش و رضا داد زد دكتر بيا اينجا دكتر گفت خدا رو شكر كه حالت خوب شد ديشب شمارو يكي گذاشته بود جلوي بيمارستان و رفته بود
محمد تعجب كرد و از رضا ماجرارا پرسيد و رضا گفت چيزي نميدانم وقتي تو گفتي بسم الله منم بيهوش شددم وقتي بهوش اومدم جلو بيمارستان بوديم و تورو اوردم پيش دكتر تا زخمت رو ببنده ودرمانت كنه